چند خاطره پراکنده؛ تقدیم به دوستان سرنگونی طلب بالاترین
شب کریسمس است؛ قبل از نیمه شب. آرمان را زیر یکی از لینک ها دیدم. چند کلمه ای خوش و بش کردیم و بعد از آن هم چند مطلب برای مطالعه به من معرفی کرد. مطالب تماماً دربارۀ "براندازی و انقلاب" بودند. مدتی بعد دوباره او را زیر یکی از همان مطالب دیدم که چند دقیقه قبل از من نظری گذاشته بود. همانجا برای اسپرینگز و آرمان یادداشت گذاشتم که بزودی چند کلمه ای دربارۀ مطالب خواهم نوشت. دستم نمی رود که در این باره چیزی بنویسم. نوشتنی نیست. مواردی هم هست که علاقه ندارم در بالابلاگ بنویسم. اینجا جایش نیست کلاً. می تواند باعث سوء تفاهم شود و یا برایم مشکل قانونی در سایت درست کند. سعی می کنم منظورم را در چند خاطره، به طور جسته گریخته بنویسم
ده ها سال پیش، یکی از بستگانم حبس بود. با آنکه کودکی بیش نبودم، مرا هم به ملاقات برده بودند. هنوز وقتی یاد آن روز می افتم، دلم به هم می ریزد. زندانی آمد. نحیف تر و ظریف تر از گذشته شده بود؛ عینک ته استکانی با یک کت و پیژامۀ بی رمق. می خندید و مهربانی می کرد. نشستیم. بعد از یادم نیست چند دقیقه محل ملاقات را ترک کردیم. او لو رفته بود. از طرف چه کسی؟ توسط مسئول اصلی تیم آنها که در حقیقت مسئول چند تیم دیگر هم بود. یعنی، مسئول اصلی تیم آنها خودش ساواکی از آب درآمده بود. نفوذی، یا نمی دانم چه. وضعیتی بود. ده ها نفر را مثل آب خوردن گیر انداخته بود. زندانی بعد از چهار سال، حوالی بهمن ماه ۵۷ ، از زندان آزاد شد. اما، یکی از دوستان نزدیک اش چند روز قبل از انقلاب در یک درگیری مسلحانه کشته شد. آن دختر جوان را من دو سه بار به مناسبت های گوناگون دیده بودم. ظریف و نحیف با یک عینک ته استکانی؛ درست مثل زندانی ما. بعد ها کوچه ای را که او در آن زندگی می کرد به اسمش کرده بودند. مدتی بعد، اسم همان کوچه را هم از او گرفتند. ولی او هنوز در خاطرۀ من زنده است.
چندی پیش، شاید حدود دو سه سال قبل، زیر مطلب یکی از روزنامه نگارهای یکی از این نشریات جریان اصلی یک یادداشتی نوشتم. لینک گذار خود نویسنده بود اگر درست یادم باشد. مطلب یک خبر بود؛ بعد هم افشاگری؛ تأسف خوردن؛ آگاهی دادن به جماعت. نتوانستم تحمل کنم. نوشتم: ما چقدر باید خبر بخوانیم؟ چقدر گزارش؟ آیا این کارها فقط جنبه روزنامه نگاری محض پیدا نکرده؟ آگاهی دادن به چه کسانی؟ من که اینجا در خارج از کشور می دانم وضعیت چگونه است. ایرانی های داخل ایران هم که خودشان این اخبار را برای شما ارسال می کنند؛ آنها اصلاً خودشان این وضعیت را زندگی می کنند. این خبررسانی ها و افشا گری ها به درد چه کسی می خورد؟ سایت؟ حرفه روزنامه نگاری؟ دقیق یادم نیست چه نوشتم؛ علاقه ای هم ندارم که بر گردم و یادداشت را پیدا کنم و جمله دقیق را برای تان بنویسم که مثلاً این چند خط مستند شود. نیازی نیست. برایش نوشتم: شما فکر می کنید که مثلاً اگر آدم از یک موضوعی با خبر بشود، بعداً یک راست از اطلاعات به عمل وصل میشود؟ یاد آن بحث قدیمی بین سقراط و ارسطو افتاده بودم. مسلماً حق با ارسطو بود.
چند ماه پیش، حتی به دوستان صمیمی خودم هم در بالاترین اطمینان نداشتم. بچه هایی که همیشه به آنها ارادت داشتم. بچه هایی که با هم متعلق به یک گروه کوچک اجتماعی بودیم. هنوز هم هستیم. سال هاست که اینجا با هم اختلاط می کنیم. بالاترین را خوب می شناختیم. یعنی هیچکس مثل ما کوچه پس کوچه های بالاشهر را نمی شناسد. می دانیم زیر کدام لینک باید جمع شد و زیر کدام لینک نباید نظر گذاشت. بالایارها را می شناسیم. مدیر اینجا را هم می دانیم کیست. یعنی، اگر اینجا یک شهر باشد، ما شهروندان اینجا هستیم. مشکلات، نقاط ضعف و قوت اینجا را بعضی موقع ها بهتر از مسئولین می شناسیم. یعنی، ما داخل بالاترین هستیم. اصلاً ما خود بالاترین هستیم – به نوعی. با این حال، به زحمت یک جنبش اجتماعی مجازی را توانستیم جمع و جور کنیم. متوجه اید؟ ما داخل بالاترین بودیم! ولی چه چیز باعث به نتیجه رسیدن جریان شد؟ بالاترین حتی قبل از جنبش آماده تغییرات شده بود – از بالا. از بدشانسی شان، خوردند به تور ما. یک بالایار یک اشتباه جزیی محاسباتی کرد. موقعیت کاملاً "انقلابی" شد. معطل نکردیم و موج را گرفتیم. خود من تصمیم خاصی برای مسئولیت گرفتن نداشتم؛ اینطور شد دیگر؛ به گردنم گذاشته شد به نوعی؛ ناراضی نبودم، ولی من این چیزها را از پیش محاسبه نکرده بودم. وضعیت که "انقلابی" شد، ما با یک پرش سوار تخته موج شدیم. حساب کتاب از آن به بعد بود که مهم شد. سریع یک کمیته موقت تشکیل دادیم. به سرعت شروع کردیم به عمل. سازماندهی کردیم؛ بچه ها را کشاندیم به "خیابان ها". بچه ها آمدند بیرون چون از پشت هماهنگ بودیم؛ دوستان می دانند چه می گویم؛ با یک اشاره، آواتارها عوض شد. از "خارج" کمک گرفتیم؛ چند سایت روی اخبار ما کار کردند. کاریکاتوریست ها را به میدان آوردیم. بیانیه پشت بیانیه.... بله، ما داخل بالاترین بودیم و تمام کوچه پس کوچه های اینجا را می شناختیم. با این حال، کلی مشکل داشتیم. حتی برخی از دوستان (به خصوص از من) رنجیدند. برایمان در آن زمان مهم نبود. اصل ماجرا کشاندن مدیریت به پای میز بود. از مشکلات ما، بچه هایی بودند که من حس خوبی به آنها نداشتم در آن موقعیت. احساس می کردم نفوذی هستند. نه لزوماً از جانب جمهوری اسلامی. نه. بچه هایی بودند که حرکت ما را قبول نداشتند. تفکرات خود را داشتند و اعمالی هم در این میان انجام می دادند که لزوماً به نفع جنبش ارزیابی نمیشد. قضاوت ارزشی نمی کنم. اینجا جایش نیست و منظور من چیز دیگری ست واضحاً. ولی، ما که بچه های بالاترین بودیم، ما که داخل هم بودیم، باز هم برای کنترل کل داستان مشکل داشتیم. شما فکرش را بکنید؛ برای سازماندهی کم و بیش صد کاربر تقریباً از تمام نیروی مان استفاده کردیم. توجه می کنید؟
شبیه سازی بین آن جنبش کوچک مجازی و یک انقلاب بزرگ در یک کشور کار احمقانه ای ست. قبول. ولی، درسهایی از این رهگذر با هم گرفتیم که باید کمی با آنها دقیق تر مواجه شویم. در بالاترین قرار نبود کسی کشته شود، ولی با این حال ما تقریباً زیرش زائیده بودیم (بلا نسبت دوستان خوبم). انقلاب و براندازی بازی با خون و جان مردم است – از جمله خون و جان خودمان. معادلات بسیار پیچیده تر از آن چیزی ست که به نظر می رسد. مردم لو می روند. زندان می افتند و کشته می شوند. من چرا باید برای ایجاد یک سلول به شما خواننده محترم اعتماد کنم؟ روی چه حساب؟ از کجا معلوم مثل زندانی ما لو نرویم؟ از اینجا که نمی توان با نظام برخورد فیزیکی کرد. پس چه؟ روشن است: سلول باید در داخل تشکیل شود. طرح ریزی، کروکی ها از داخل باید تنظیم شوند. نقشه های برخوردها باید با زندگی در محل مورد نظر آماده شود. باید خیابان ها را شناخت. باید خروجی و ورودی اماکن را واقعاً دانست. باید داخل بود.
رفیق خوبم همیشه از خاطرات دهه های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ برایم تعریف می کند. کنفدراسیون دانشجویی فقط نیروی کمکی بود و نه برنامه ریز. آنها فقط فکر می کردند که دارند انقلاب می کنند. باور کنید. من بیشتر آنها را در شهرمان می شناسم. بعضی از آنها مسئولیت های پر خطری هم داشتند و مسافرت هم کرده بودند. ولی، دست آخر در اوایل سال های ۱۹۸۰ فهمیدند که فقط نیروی کمکی بودند و نه محوریت ماجرا. آنها، در بهترین حالت، توانستند تظاهرات های خوبی در خارج از کشور برگزار کنند. ولی، اصلاً نوبت به آنها نرسید. انقلاب آنها را جا گذاشت. بیشتر این دوستان از تجزیه تحلیل های غلط خود از جامعه ایران آن زمان گله دارند. هنوز هم دلخور هستند و بعضاً خاطرات خود را اینور و آنور می نویسند و شما هم حتماً برخی از آنها را خوانده اید. اشتباه نکنید، تجربه کنفدراسیون از نظر من بسیار با ارزش بود و واقعاً کمک هم کرد. اینجا جایش نیست – منظور من چیز دیگری ست. فقط منظورم این است که آنها داخل نبودند.
امروز از گروه های اپوزیسیون ایرانی بسیار گله می کنند. گله از چه؟ فلان سازمان چند نفر عضو عملیاتی در ایران دارد؟ فلان جبهه چه؟ فلان حزب چه؟ آن آقا چه؟ بیخود نیست که تا کنون نتوانسته اند وارد عمل شوند. باید درک کرد این را. اگر نیرو در داخل برای عملیات مشخص، واضح و ملموس نداشته باشید، هیچ کاری از دستتان بر نمی آید. من صحبت از تجارب خودم و چیزهایی که می فهمم می کنم. ادعایی هم مسلماً در کار نیست. ولی، در حال حاضر، فلان حزب و یا سازمان چند سلول آماده عملیات دارد؟ چند قبضه فلان چیز در دست فلان سلول است؟ در کدام شهرها؟ در کدام محله ها؟ اصلاً نمی دانم. ولی، از وضعیت کنونی می شود حدس زد که یا موجود نیست و یا کافی نیست. اگر چنین باشد که من می نویسم، باید اپوزیسیون برانداز را کمی درک کرد. زندانی ما یک آدم واقعی در داخل بود که امکانات هم داشت. دوست او، همانی که کشته شد، ثابت کرد که آنها بالاخره یک تشکیلاتی در داخل با مقداری امکانات جدی و آهنی داشتند که در جای خود از آنها استفاده هم کردند. انقلاب یعنی این! با تمام این تفاسیر، تازه دوجین دوجین دستگیر هم می شدند و چهار سال چهار سال زندان هم می افتادند. اگر آهن در دست ندارید، اگر در داخل هنوز تشکیلاتی نیست، ما با لینک نمی توانیم انقلاب کنیم. ما با اطلاع رسانی محض نمی توانیم انقلاب کنیم. اطلاع رسانی در جوامع دموکراتیک جلوۀ دیگری دارد چون آن اطلاعات در فاز بعدی توسط دیگر ستون های دموکراسی در جامعه به یک درد مشخصی میخورد و با کمک سازمان های دولتی و یا غیر دولتی و انتخابات های گوناگون جای خودش را پیدا می کند و کاری از پیش می برد. ولی در ایران چه؟ انقلاب به گوشت و پوست و استخوان و خون و آهن نیاز دارد. تئوری، اطلاع رسانی و امثالهم هم باید جای خودش را داشته باشد؛ شکی نیست. ولی این یکی بدون دیگری ممکن نیست.
طولانی شد. ساعت یک و نیم صبح روز بیست و پنجم دسامبر است. نه قصد درس دادن به کسی را داشتم و نه می خواهم کسی را امیدوار و یا نا امید کنم. از تجربیات شخصی خودم نوشتم بدون یک کلمه لفاظی و نظریه بافی. آیا از این چند خاطره پراکنده چیز به درد بخوری دستگیر دوستان می شود؟ به احتمال زیاد، خیر