روزی یکی از صحابه ی بنی صدر یکاره از زیر کرسی بلند شد سر کچلش رو خاروند بعد یک راست رفت پیش اعلیحضرت گفت اعلیحضرتا یک جوک بگو بخندیم
اعلیحضرت هم نگاه عاقل اندر سفیهی به کله کچل پسرک 40 ساله انداخت و گفت ای فلان و فلان و فلان و فلان شده ی فلان و فلانت
پسرک کمی گیج شد، گفت اعلیحضرتا این که خنده نداشت
پادشاه قهقهه ای سر داد و گفت پسرم خنده نداشت ولی واقعیت که داشت
پسرک با شنیدن این سخن حکیمانه، خشتک پاره نمود و سر به بیابان گذاشت و دیگر هوس خوشمزه بازی به کله اش نزد و فهمید هر جایی مسجدِ پدرِ بنی صدر نیست
We use cookies and 3rd party services to recognize visitors, target ads and analyze site traffic.
By using this site you agree to this Privacy Policy.
Learn how to clear cookies here