شب جمعه بود که پاسداران جان برکف ، که در کف بهشت و حوریانش به حسینه جماران آمده بودند، در فضای روحانی دعای کمیل میخواندند و برای تنبان اسهالی زین العالبدین گریه میکردند تا بلکه ثوابی ببرند. من تازه به سن تکلیف رسیده بودم و چادر به سر شده بودم. همینکه صدای شعار "روح منی خمینی قند شکنی خمینی" را شنیدم فهمیدم امام سخنرانیش تمام شده. به سرعت به اتاق او رفتم و دیدم امام مشغول مالیدن رساله به رانهای خودش است. به روی پای امام نشستم دیدم که دست امام به آرامی در مابین رانهای من خزید. گفتم امام نغوذ بالله چه میکنید ؟ گفت " دخترم تو مثل غنچه هستی و نادانی ، در اسلام کام جویی و دستمالی رانها و اندام کودک عین ثواب است حتی اگر شیرخواره باشد " و سپس رساله را به من نشان دادند و لبخندی زدندند. من هم هیجان زده درمقابل امام هیچ نگفتم و اجازه دادم که امام کام خود را بجوید! تمام لحظاتی که امام با اندام من ثواب میکرد یا بیوه پاسداران بودم ، حالا بهتر میفهمیدم چرا امام گفت ای کاش من هم یک پاسدار بودم
We use cookies and 3rd party services to recognize visitors, target ads and analyze site traffic.
By using this site you agree to this Privacy Policy.
Learn how to clear cookies here